سایه من

حق تقدم همیشه با سمع است،
ریتم‌های ریاضی بر آستانه‌ی روحت دخول می‌یابند، دیده‌ای چگونه بر پا، دست، زبان و گوش می‌نشینند؟
‌خارش رقص نوت بر قلبت با نواختن دستان نوازنده را حس کرده‌ای که چگونه به وحدت می‌رسند؟
بطن به بطن همراه جان ذکر گویان می‌روند،
در رگ‌هایت حل می‌شوند و به خورد تک‌تک سلول‌های وجودت می‌رسند، قانون منطق است، هر چیزی که وزن داشته باشد وجود هم دارد،
مثل شبنمی که شبان‌گاه در دل تاریکی دل به نوازش گلی می‌سپرد برای لحظه‌ای،
برای حضوری،
برای مهربانی و از روی‌ عشق،
چون هر تبلور و درخشندگی اثباتیست بر بودن،
و چه بودن‌ها که با جسم آدم آمیخته‌ نمی‌شود،
تا سمع اَدا کند حق اول بودن را؛ در آگاهی که در آن هم اول است؛ که نشان دهد هر تکه از هر تصوّر، آینه‌ای برای توست تا بشنوی برای دیدن؛ دیدن آنچه از دریچه قلب ناگهان با احساسی بر کل وجودت پیروز می‌شود، تا‌ زمان این چسبنده‌ی تاریک، برای لحظه‌ای حضورش بر تو روشن شود و تو، ناخواسته میل فرمانروایی بر آن بگیری؛
تا هر چه زنجیر است بشکنی و در رهاترین حالت خود آزادانه درد، رنج، شادی و بی حسی را زندگی کنی؛
یک نوت موسیقی چقدر وزن دارد!
اسراف همیشه گناه است، 
چگونه انسانی باید حاضر شود یک نوت را آن‌گونه که حقش نیست بنوازد؟ حماقت‌ نیست؟
چرا انسان باید موسیقی که خالقش حقش را ادا نکرده تا خلقتش کامل شود را گوش دهد؟ حماقت نیست؟
چقدر یک نوت ارزش دارد!
واقعا که یک نوت چقدر وزن دارد!

... .

یک گل کاکتوس قشنگ توی خونه ام داشتم، اوایل بهش خوب می رسیدم قشنگ بود و جون دار، کم کم فهمیدم با همه بوته هام فرق داره خیلی قوی بود، صبور بود، اگر چند روز بهش نور و آب نمی دادم هیچ تغییری نمی کرد منم واسه همین خیلی حواسم بهش نبود بخاطر این که خیلی قویه و چیزیش نمیشه 
هر گلی که خراب می شد، می گفتم کاکتوس چقدر خوبه هیچیش نمی شه، اما باز هم بهش رسیدگی نمی کردم..... تا این که یه روز رفتم سراغش دیدم خیلی وقته که خشک شده، ریشه اش از بین رفته و فقط ساقه های ظاهرش را حفظ کرده ،قویترین گلم را از دست دادم چون فکر می کردم خیلی قوی و مقاومه. 
مواظب قویترین های زندگی مان باشیم، ما از بین رفتنشونو نمی فهمیم چون همیشه یه ظاهر خوب دارند.

 

... .

با پدرم رفتم سیرک، توی صف خرید بلیط؛ یک زن و شوهر با 4 تا بچشون جلوی ما بودند.وقتی به باجه رسیدند و متصدی باجه، قیمت بلیط ها رو بهشون اعلام کرد، ناگهان رنگ صورت مرد تغییر کرد و نگاهی به همسرش انداخت،معلوم بود که پول کافی ندارد و نمیدانست چه بکند...ناگهان پدرم دست در جیبش کرد و یک اسکناس صد دلاری بیرون آورد و روی زمین انداخت،سپس خم شد و پول را از زمین برداشت و به شانه مرد زد و گفت: ببخشید آقا،این پول از جیب شما افتاده!مرد که متوجه موضوع شده بود،بهت زده به پدرم نگاه کرد و گفت:متشکرم آقا...!

مرد شریفی بود ولی برای اینکه پیش بچه هایش شرمنده نشود،کمک پدر را پذیرفت،بعد از اینکه بچه ها بهمراه پدر و مادرشان داخل سیرک شدن،ما آهسته از صف خارج شدیم و بدون دیدن سیرک به طرف خانه  برگشتیم و من در دلم به داشتن چنین پدری افتخار کردم!

"آن زیباترین سیرکی بود که به عمرم نرفته بودم"

... .