تنها
چشمان شب، به پنجره خیره شده است
آن پایین، در خیابان اسبها چهارنعل میتازند
از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است
و من دیگر چیزی فراتر از چهرهای اندوهگین نیستم
مهتاب آواز میخواند، خون من بیدار است تا برقصد
و آنهنگام که میرقصم، سایهام نیز با من میرقصد
سایه، سایهی من، تنها همدم من
ما میرقصیم ـ ببین! من چیزی بیش از تو نیستم
من آدمی خاموشم که خدا با او بازی میکند
آنچنان که زندگی را به شکل جنون میبینم
اما گاهگاهی همه چیز پاک و خوب است
در مقابل پنجره میایستم و به نغمهای گوش میسپارم
نغمهای که در من نفوذ میکند و قلبم را تکهتکه میکند
گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو مینوازد!
مارتینوس نایهوف