سایه من

۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زندگی» ثبت شده است

حق تقدم همیشه با سمع است،
ریتم‌های ریاضی بر آستانه‌ی روحت دخول می‌یابند، دیده‌ای چگونه بر پا، دست، زبان و گوش می‌نشینند؟
‌خارش رقص نوت بر قلبت با نواختن دستان نوازنده را حس کرده‌ای که چگونه به وحدت می‌رسند؟
بطن به بطن همراه جان ذکر گویان می‌روند،
در رگ‌هایت حل می‌شوند و به خورد تک‌تک سلول‌های وجودت می‌رسند، قانون منطق است، هر چیزی که وزن داشته باشد وجود هم دارد،
مثل شبنمی که شبان‌گاه در دل تاریکی دل به نوازش گلی می‌سپرد برای لحظه‌ای،
برای حضوری،
برای مهربانی و از روی‌ عشق،
چون هر تبلور و درخشندگی اثباتیست بر بودن،
و چه بودن‌ها که با جسم آدم آمیخته‌ نمی‌شود،
تا سمع اَدا کند حق اول بودن را؛ در آگاهی که در آن هم اول است؛ که نشان دهد هر تکه از هر تصوّر، آینه‌ای برای توست تا بشنوی برای دیدن؛ دیدن آنچه از دریچه قلب ناگهان با احساسی بر کل وجودت پیروز می‌شود، تا‌ زمان این چسبنده‌ی تاریک، برای لحظه‌ای حضورش بر تو روشن شود و تو، ناخواسته میل فرمانروایی بر آن بگیری؛
تا هر چه زنجیر است بشکنی و در رهاترین حالت خود آزادانه درد، رنج، شادی و بی حسی را زندگی کنی؛
یک نوت موسیقی چقدر وزن دارد!
اسراف همیشه گناه است، 
چگونه انسانی باید حاضر شود یک نوت را آن‌گونه که حقش نیست بنوازد؟ حماقت‌ نیست؟
چرا انسان باید موسیقی که خالقش حقش را ادا نکرده تا خلقتش کامل شود را گوش دهد؟ حماقت نیست؟
چقدر یک نوت ارزش دارد!
واقعا که یک نوت چقدر وزن دارد!

... .

مرگ تا زمانی مشخص، آنقدر به نظرمان دور می‌آید که نمی‌تواند ما را در خود فرو برد و ناپیدا و نامرئی است. این اولین دوره، و دوره‌ی شاد زندگی ماست.

اما ناگهان زمانی فرا می‌رسد که مرگ را پیش روی خود می‌بینیم و دیگر نمی‌توانیم ذهنمان را از آن دور کنیم. مرگ همراه ماست؛ و چون مرگ و جاودانگی، مانند لورل و هاردی، به سختی به هم پیوند خورده‌اند،
می‌توانیم بگوییم که جاودانگی همراهمان است. با بی قراری دنبالش می‌گردیم، ژاکت و شلواری رسمی برای آن می‌دوزیم، برایش کراواتی نو می‌خریم، می‌ترسیم دیگران برایمان لباس و کراوات انتخاب کنند و انتخابشان خوب نباشد..
پس از دومین دوره‌ی زندگی که شخص نمی‌تواند چشمش را از روی مرگ بردارد، دوره‌ی دیگری وجود دارد که کوتاه‌ترین و عجیب‌ترین دوره‌ است و به همان اندازه‌ای که خیلی کم درباره‌اش می‌گوییم، خیلی کم هم درباره‌اش می‌دانیم، قدرت فرد رو به زوال رفته و اسیر خستگی است.
خستگی: پلی بی‌صدا که ما را از ساحل زندگی به ساحل مرگ می‌برد.
در این مرحله، مرگ آنقدر نزدیک است که نگاه کردن به آن خسته‌کننده است. در این مرحله، مرگ مانند چیزهایی که خیلی به ما نزدیک‌اند و برایمان آشنا هستند بار دیگر ناپیدا و نامرئی می‌شود...

جاودانگی | میلان کوندرا

... .