آنها میگویند
بیش از این نمی توان نزدیک بود
بیش از این نمیتوان عشق ورزید
و من مثل سایه که بخواهد از تن جدا شود
مثل تن که بخواهد از جان جدا شود
میخواهم که از یاد بروم
آنا آخماتووا
آنها میگویند
بیش از این نمی توان نزدیک بود
بیش از این نمیتوان عشق ورزید
و من مثل سایه که بخواهد از تن جدا شود
مثل تن که بخواهد از جان جدا شود
میخواهم که از یاد بروم
آنا آخماتووا
خداحافظی ها می تواند بسیار ناراحت کننده باشند،اما مطمئنا بازگشت ها بدترند..
حضور عینی انسان نمی تواند با سایه درخشانی که در نبودش ایجاد شده،برابری کند...
مارگارت اتوود
تنها
چشمان شب، به پنجره خیره شده است
آن پایین، در خیابان اسبها چهارنعل میتازند
از اشیاء، دیگر چیزی بیش از یک نام باقی نمانده است
و من دیگر چیزی فراتر از چهرهای اندوهگین نیستم
مهتاب آواز میخواند، خون من بیدار است تا برقصد
و آنهنگام که میرقصم، سایهام نیز با من میرقصد
سایه، سایهی من، تنها همدم من
ما میرقصیم ـ ببین! من چیزی بیش از تو نیستم
من آدمی خاموشم که خدا با او بازی میکند
آنچنان که زندگی را به شکل جنون میبینم
اما گاهگاهی همه چیز پاک و خوب است
در مقابل پنجره میایستم و به نغمهای گوش میسپارم
نغمهای که در من نفوذ میکند و قلبم را تکهتکه میکند
گوش کن که چگونه کودکی در این نزدیکی پیانو مینوازد!
مارتینوس نایهوف